شیشیه

روی آن شیشه تبدار تورا "ها" کردم،

اسم زیبای تورابانفسم جاکردم،

شیشه بدجوردلش ابری وبارانی شد،

شیشه رایک شبه تبدیل به دریاکردم،

باسرانگشت کشیدم به دلش عکس تورا،

عکس زیبای تورا سیرتماشا کردم

 

من و دلتنگی

تو بخشی از وجود منی
غم تو غم من است
غم من غم تو است
ما کنار هم می مانیم
.

از عشق برایت می خوانم
و منتظر می مانم تا گل رزی در دستانت بروید
دلم را با خود بردی
چه چاره کنم؟

از عشق برایت می گویم
وجودت برایم عزیز است
دیدنت آرامش بخش است
لبخندت معنی زندگیست
می دانی که در کنارت بودن برایم چه حس لطیفی است
نگاه رسواگرم را با نگاهت پیوند می دهم
تو سرنوشت منی
آه نمی توانم اعتنا نکنم که چطور نگاهم می کنی.

از عشق برایت می سرایم
هیچ نشانه ای از عشق لطیف تر از بوسه ای مهربانانه نبوده است
بر گونه تو این بوسه پر حرارت عشق را می نهم
چونان مهری از پایداری عشقم
من آن دلسوخته عاشق پریشانم
که عشق باخته ام به تو نگار مهربان.

وقتی تو نیستی دلم زار می گرید
آنقدر دلتنگت می شوم که احساس سرگردانی و تنهایی می کنم
چگونه از تو جدا شوم، چگونه از تو رها شوم؟
تو تفسیر مهربانی هستی
می خواهم با تو بمانم، مهربان من
همیشه و همه جا...
آه که بسیار دلتنگ توام

بى حضور تو




از راه میرسد، ...

و آنچه که زیبا نیست زندگى نیست

روزگار است.

مسلمان

چند شبه دارم همش به این فکر میکنم که ایا من مسمون واقعی هستم یا نه فقط به خاطر اینکه پدرم توی گوشم اذان گفته و پدر اون توی گوش اون و همینطور نسل به نسل شده تا رسیده به من مسلمون شدم ؟ نمیدونم چرا یه جوری شدم احساس میکنم که بعضی ها از مسلمونی فقط اسمش رو یدک میکشن  آخه به ما هم میگن مسلمون  دلمون خوشه که ماهم مسلمونیم ؟!!


ما فقط اسمن مسلمونیم ! پاش بیفته خوب حرف می زنیم ! البته فقط حرف می زنیم ! دریغ از یه خورده عمل کردن !


این روزا خیلی حالم روحیم بده  

دیشب یه خوابی دیدم تا صبح داشتم جیغ میزدم و گریه میکردم انگار نمیخواست تموم بشه 


دل نوشته

روز اول

چه می توانم گفت؟

 

روز دوم

تکرار کن.همه ان داستان را به خویش باز بگو

افسوس که ان رجعت دردناک ما پایان یک پندار بود....پایان هر پندار

 

روز سوم

اکنون فصل در پیله ی تنهایی ماندن است-فصل حکومت اصوات..و روزی دانستیم . تو نیز خواهی دانست که زمان جاودان بودن همه چیز را نفی می کند.میتوان به سوی رهایی گریخت اما باز گشت به اسارت نا بخشودنی ست بگذار که انتظار به فرسودگی بیافریند زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.اینک انتظار فرسایش زندگی ست و من در قلب یک انتظار خواهم پوسید

 

روز چهارم

دیگر به فرسایش واژهها خوکردهام و من-باز افریننده  اندوه ...هرگز ستایشگر فروتن این تقدیر نخواهم بود.هر لحظه که در تسلیم  بگذرد لحظه ایی ست که بیهودگی و مرگ را تعلیم میدهد لحظه ایی ست متعلق به گذشتگان  که رخنه کرده ست.

 

روز پنجم

بهتربنم به روزهایی بیندیش که  هزاران نفرین-حتی لحظه ای را بر نمی گرداد- من لبریز از گفتنم نه نوشتن.باید اینجا روبروی من بنشینی و گوش کنی دیگر تکرار نخواهد شد.....

 

روز ششم

بگذار که ساده ترین دروغها را باور کنم- هیچ چیز تمام نشده- هیچ پایانی به راستی پایان نیست.  در هر سرانجام اغازی نهفته ست چه کسی می تواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد؟

 

روز هفتم دیگر نگاه هیچ کس  بخار پنجره  اتاقترا پاک نخواهد کرد- شب از من خالی ست- شب از من وتصویر پروانه ها خالی ست

                     دیگر چه می توانم گفت؟

                                                      دیگر چه می توانم گفت؟