ماه رمضان ماه خداست


حلول ماه مبارک رمضان ماه عبادت و تزکیه نفس و جسم مبارکبادroseroserose


سلام اى ماه فضل وجود و رحمت 
سلام اى ماه خوب، اى ماه نعمت 
سلام اى ماه احسان و کرامات 
عطایم کن کمى سوز و مناجات 
بیا اى ماه اشک و سوز و آوا 
مرا دعوت نموده پور زهرا 
کجا بودى ببین چشم انتظارم 
براى دیدن تو بى قرارم 
تو اى ماه خدا اعجاز کردى 
در باغ جنان را باز کردى 
گدایان خسته و بیچاره هستند 
در این مهمانسرا آواره هستند 
بیا بنگر که من غرق گناهم 
خریدارى ندارم، بى پناهم 
بیا تا با تو من محشور گردم 
کمک کن تا ز عصیان دور گردم
کمک کن تا به نفسم چیره گردم 
مریضم من، تویى داروى دردم 
کمک کن تا از گنه دورى گزینم 
کمک کن پیش خوبانت نشینم 

پایان سفر نامه ...


امروز دیگه میخوام سفر نامه مارکوپولو رو به پایان برسونم  ...

توی اون مدتی که اصفهان بودم 2 روز رفتیم شاهین شهر که اصلا بهم خوش نگذشت ...از اونجا و شلوغیش اصلا خوشم نیومد  اخه منو به اجبار بردن نمیخواستم برم ولی مامانم مثل همیشه اینقد غر غر کرد تا مجبور شدم برم آخرش هم که اصلا خوش نگذشت

روز آخری که خواستیم برگردیم رفتیم انقلاب واسه خرید سوغاتی وکلی پول خرج کردیم و اخرش رسیدیم به سی و سه پل که به خاطر اینکه آب زاینده رود رو بسته بودن به نظر من دیگه اونقدر زیبا نبود  ولی بازم تونسته بود آدمهای زیادی رو دور خودش جذب کنه برام لذتبخش بود که از زیر پل رد بشم چون معلوم نبود سری بعد بشه یا نه ؟؟؟ البته زمستون که شد مطمئنم که با شروع بارندگی آب به زاینده رود برمیگرده و سی و سه پل دوباره میدرخشه


فردای اون روز هم حرکت کردیم به سمت شهرمون  و من چون صبح زود بیدار شده بودم اصلا حوصله گشتن نداشتم و بابای بیچاره هر جا که میگفت بایستم من میگفتم نه و این منجر به این شد که تا خونه با مامانم حرف نزنم آخه میره رو اعصاب آدم

در کل خیلی خوب بود کمی تا قسمتی روحیم عوض شد .امیدوارم که تابستون به همه شما دوست جونای خوبم خوش گذشته باشه 


از دیشب دلم خیلی گرفته تموم امروز گوشیم خاموش بود حوصله هیچ کس رو ندارم نمیدونم باز چه مرگم شده  یه حس غریب همراه با دلتنگی تو وجودم چنگ میزنه  اومدم به وبم یه کم بنویسم بلکه این نوشتن آرومم کنه  خدای خوبم منو تنها نزار


ادامه ...

روزی که خیلی بهم خوش گذشت روزی بود که رفتم کوه صفه  بهترین روز بود واسماینقدر شلوغ بود که بابای بیچاره کلی معطل شد تا تونست جای پارک واسه ماشین پیدا کنه خیلی قشنگ بود، خیلی سبز بود سبزی اون منو یاد طاق بستان کرمانشاه انداخت و دلم هوای اونجا رو کرد  خیلی خنک بود انگار تو آسمون بودم  از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن باید ببینی تا متوجه بشی من چه احساسی دارم  همون حسی که پارسال پاییز که رفته بودم پارک جمشیدیه تهران بهم دست داد  یه حس لطیف و دوست داشتنی که هیچ وقت دوست نداری تموم بشه و اونقدر دلپذیر که دلم میخواست شب رو اونجا اتراق کنم و بخوابم البته بیشتر به آرامش و سکوت نیاز داشتم خواب بهانه بود  حیف که رختخواب نبرده بودیم 

خلاصه تا دیر موقع اونجا بودیم و رفتیم واسه پیاده روی من بیچاره با اون کفشهای پاشنه دار دمارم در اومد باورتون نمیشه تا بالای کوه رفتم مامانم میگفت زنده ای  آخه من خیلی تی تیش مامانیم ولی حسابی پادرد گرفتم جوری که صبح دیگه نتونستم اون کفشها رو بپوشم وو مجبور شدم تو اون آفتاب صندل بپوشم ...تموم اصفهان از اونجا معلوم بود و انگار فرش از ستاره روی شهر پهن کرده بودن جاتون حسابی خالی بود...

ادامه سفرنامه ...


وقتی رسیدم خونه ساعت 7:20 دقیقه صبح بود و همه خواب بودن  منم اینقدر خسته بودم که با همون لباسها پریدم تو رختخواب و ساعت 9:30 با سر و صدای توی آشپزخونه بیدار شدم 

خلاصه بقیه اون روز رو نشد استراحت کنم و همش بیرون بودیم

کارمون این شده بود که هر روز ساعت 4 از خونه بریم بیرونو دیر موقع برمیگردیم خیلی خوب بود فقط یه کم ترافیک اصفهان اذیت میکرد  چون ما توی یه شهر کوچیک زندگی میکنیم حوصله ترافیک رو نداریم 

فردای روزی که رسیدم رفتیم میدون امام  از آخرین باری که رفته بودم خیلی گذشته بود فکر کنم 7 سال و زمانی که رفتم دیدم ماشینها از توی این میدون رد میشن و اینقد شلوغ پلوغه حالم بد شد  وای همه جور ادم به چشم میخورد و اینقدر شلوغ بود که نگو و نپرس تازه یه آدم خوش تیپ هم ندیدیم از میدون امام یه گردن بند که سنگ ماه تولدم بود خریدم خیلی ازش خوشم اومد (فیروزه بود ) البته اصل یا نا اصلش رو دیگه فروشنده میدونه  زیاد چیز چشم گیری نداشت و به خاطر شلوغی زیاد و سر و صدای ماشینها اصلا نچسبید...فقط آخرش بابا یه حلیم بادنجون واسمون خرید جاتون خالی نوش جان کردیم  این خیلی چسبید اخه من عاشق حلیم بادنجونمخصوصا توی ماه رمضون...


سعی میکنم زیاد طولش ندم و جزییات رو ننویسم چون این روزا خیلی سرم شلوغه و اصلا فرصت نت اومدن رو ندارم 



سفر نامه

به قول یکی از دوست جونا سفر نامه اصفهان رو شروع میکنم


از چند روز قبل بلیط اتوبوس رزرو کرده بودم واسه اینکه خیالم راحت باشه   داداشم منو میبره پایانه و میزاره میره وقتی میرم که ببینم کدوم تعاونی باید سوار بشم میبینم که داداش عاشقم بلیطم رو از یه جای دیگه گرفته و من یه جای دیگه رزرو کرده بودم  خلاصه اول کار یه ضد حال اساسی خوردم که نگوووو

خلاصه بعد از یکساعت معطلی و کلی کل کل کردن شاگرد شوفر با مسافر ها سر صندلی هاشون راه افتادیم  هوای داخل خیلی عالی و خنک بود  و تا خود اصفهان اصلا گرمم نشد 

یه خانمی بغل دست من نشسته بود که به محض نشستن سر صحبت رو باز کرد منم که وراج شروع کردیم به حرف زدن اینقد گفتیم تا اینکه دوست صمیمی یکی از فامیلهامون در اومدچیزی که خیلی اذیتم کرد این بود که مسیر 8 ساعته رو 12 ساعته رسیدم  راننده اینگار یه مرگش میشد هر 2 ساعت یه بار یه جای اتراق میکردو یه یست دقیقه ای غیبش میزد بعد پیداش میشد  نمیدونم دوپینگ میکرد یا اسهال گرفته بود  الله اعلم 

خلاصه آخرش هم سر اینکه کجا منو پیاده کنن کلی بحث کردم با شاگرد شوفره میخواست یه جایی منو پیاده کنه و بره  بابای بیچاره منم از 2 ساعت قبلش توی پایانه صفه منتظرم بود 

  و آخرش  اینکه نتونستن حریف من بشن و مجبورشون کردم که منو پایانه صفه پیاده کنن  نیم ساعت هم طول کشید تا توی شلوغی پایانه بابا رو پیدا کنم خلاصه حسابی عصبی شده بودم به ما نیومده خوش مسافرت کنیم

فعلا تا همین جا کافیه دیگه خسته شدم .


پ ن: اگه زبون نداشته باشی کلاهت پس معرکه است 
پ ن : همیشه حواستون رو جمع کنید